اشعارشب اول محرم
مناجات اميرالمومنين(منتظران ظهور)
حقانيت و اثبات اميرالمومنين و دعا براي فرج امام زمان

 اشعار شب اول محرم - روضه حضرت مسلم بن عقیل(ع)

 

مشک را بر دوش آب آور کن و بعداً بیا

کوله بارت را پر از معجر کن و بعداً بیا

 

کوفه اشک میهمان را زود در می آورد

روزهای خوب خود را سر کن و بعداً بیا

 

شهر در فکر پذیرایی ولی با نیزه است

فکر حلقوم علی اصغر کن و بعداً بیا

 

صدای چند آهنگر سرم برا برده است

سینه را آماده خنجر کن و بعداً بیا

 

هرچه هم قرآن بخوانی باز سنگت میزنند

جای نیزه تکیه بر منیر کن و بعداً بیا

 

چشم های کوفیان شور است قبل حرکتت

فکر قد و قامت اکبر کن و بعداً بیا

 

راه بندان میشود اینجا سر هرکوچه ای

خواهرت را ایمن از معبر کن و بعداً بیا

 

اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید

 

*********************

 

حالا که وقت کربلای من گرفته

این کوچه ها را گریه های من گرفته

 

میخواستم تا که فدایی تو باشم

خوشحالم از اینکه دعای من گرفته

 

جان خودت بالای بام آنقدر گفتم:

کوفه نیا مولا ، صدای من گرفته

 

این کارها انگار که در کوفه رسم است

موی مرا هم از قفای من گرفته

 

اصلا چرا راه شما اینجا بیفتد

این طشت را تنها برای من گرفته

 

ای وای که تیر سه شعبه را نگه داشت

من فکر میکردم برای من گرفته

 

یاسین قاسمی

 

*********************

 

داد جگرش ادامه داد علی ست

فریاد گلوش عین فریاد علی ست

هیهات سفیر بودنش جرمش نیست

جرمش فقط این است که داماد علی ست

**

در کوفه که هر محله اش بلوا بود

آرام نشسته بود ، چون دریا بود

در خانه طوعه رفت تا قرب على

پس خانه نبود ، مسجدالاقصى بود

**

نذر قدم یار ، سرى دارم من

از شوق دوتا چشم ترى دارم من

در خواب امیر مومنان را دیدم

به به ،  چه مبارک سحرى دارم من

**

دیدید اگر که جان به کف آمده ام

اى کوفه اگر به این طرف آمده ام

مقصود على بود و على بود و على

در اصل زیارت نجف آمده ام

**

بنویس که مسلم ات مسلمان علی ست

داماد على نه ، از غلامان علی ست

بنویس سر حبیب بر دامن توست

اما سر من به روى دامان علی ست

**

این کوچه به رد پاى تو محتاج است

منبر به تو و صداى تو محتاج است

اى دختر فاطمه بیا حرف بزن

این کوفه به خطبه هاى تو محتاج است

**

مشتاقم و اجبار نمیبرد مرا

با جبر سر دار نمیبرد مرا

من یوسف بى مشترى این شهرم

ورنه سربازار نمیبرد مرا

 

علی اکبر لطیفیان

 

*********************

 

اگرکه نامه ی من محضرت بیاید چه ؟

خبر ز آمدن لشگرت بیاید چه ؟

 

چقدر از روی هر بام سنگ میخوردم

شکستگیِ سر من سرت بیاید چه

 

هزار بار لگد خورد پیکرم اما

به زیر پای کسی پیکرت بیاید چه

 

اگر ز سه شعبه و سر نیزه ها که میسازند

یکی سراغ علی اصغرت بیاید چه

 

اذان نگفته دهانم ز مشت ها خون شد

همین بلا سر پیغمبرت بیاید چه

 

کسی به پهلوی من نیزه ای نزد اما

هجوم نیزه سوی اکبرت بیاید چه

 

کلاه خود من افتاد اگر ، فدای سرت

عمود بر سر آب آورت بیاید چه

 

نبود خواهری اینجا میان نامحرم

میان هلهله ها خواهرت بیاید چه

 

کسی به فکر جسارت به دختر من نیست

اگر که زجر پی دخترت بیاید چه

********************

نامه ای را که نوشتم جگرم را سوزاند

دست من بشکند این بال و پرم راسوزاند

 

یک نفر نیست که در کوفه پناهم بدهد

غیر از این توئه کسی نیست که راهم بدهد

 

نگرانم، نگرانم ،که پریشان بشوی

با زن و بچه ات آواره و حیران بشوی

 

کارو بار همه ی نیزه فروشان گرم است

طفل شش ماهه نیاور که بیابان گرم است

 

دختران تو عزیز اند نیایی یک وقت

کوفیان فکر کنیز اند نیایی یک وقت

 

جگرم سوخت به قربان اباعبدالله

به فدای لب و دندان اباعبدالله

 

به روی خاک کشیدند تنم را بخدا

میکشیدند ز مویم بدنم را بخدا

 

بر سربامم و گودال تو را میبینم

لحظه ی غارت اموال تو را میبینم

 

تا قیامت به تن بی کفنت مدیونم

نیزه ای گر برود در بدنت.. مدیونم

 

یا که چکمه بخورد بر دهنت مدیونم

من به انگشتر و انگشت تنت مدیونم

 

ترسم این است که پیش همه عریان بشوی

کاش میشد که نیایی و پشیمان بشوی

 

ترسم این است لباس تو به غارت برود

ترسم این است که زینب به اسارت برود

 

کوفه را شرم و حیا نیست اباعبدالله

جای تو طشت طلا نیست اباعبدالله

 

حامد جولازاده

 

*********************

 

هر بلایی سرم آمد به فدای سر تو

به فَدایِ پرِ قنداقِ علی اصغرِ تو

 

می زنم دست به روی دست چه کاری کردم

با چه رویی بشوم روبرو با مادر تو

 

حاضرم بر سر بازار به خیرات روم

ننشیند پَرِ خاکی به سرِ خواهرِ تو

 

بر سر من ، همه تفریح کنان سنگ زدند

وای بر صورت چون برگِ گُلِ دختر تو

 

از همین جا همه تقسیم غنائم کردند

در کمینند به تاراج برند لشگر تو

 

ترسم این است که گرفتار شوی در گودال

می شود با نوک نیزه زیر و رو پیکر تو

 

هر تکانی که سرت بر سر نیزه بخورد

باز تر میشود این پاره گیه حنجر تو

 

در دل کوفه بود بغض علی پس بردار

یک عبایی که بود کاشانه ی اکبر تو

 

قاسم نعمتی

 

*********************

 

چو آشکار خدا هست از تو پنهان نیست

میان مردم این شهر یک مسلمان نیست

خلاف دین خدا هست و ضد شیطان نیست

دیار اهل رجیم است و شهر قرآن نیست

 

خبر ز ماندن پای قرار و پیمان نیست

 

چو سیر و سرکه در این درد و داغ میجوشم

غریب ماندم و با غربتم هم آغوشم

نمیشود به خدا این بلا فراموشم

که بار خجلت از ارباب مانده‌ بر دوشم

 

حریف چشم ترم دانه های باران نیست

 

زبان خواهش کوفی زبان پر گله شد

هر آنکه عهد شکسته به کیسه اش صله شد

من الغریب الی الارباب کوفه غلغله شد

به جای گفتن لبیک هم که هلهله شد

 

جهنمی شده کوفه نیا گلستان نیست

 

پی من آمده بودند بی هوا رفتند

سیاهه لشکر این ابن وقت ها رفتند

به حد فاصل یک مغرب و عشا رفتند

به خاک غم بنشینند هر کجا رفتند

 

که کرد هرچه به من کوفه ،حق مهمان نیست

 

چه میکند دمی آرام قلب مضطر را؟

چه میکند کمی آهسته دیده ی تر را ؟

زیاده تیز نمودند تیغ و خنجر را

بیا و جان عزیزت نیار اکبر را

 

سزای گل پسرت گیسوی پریشان نیست

 

دعای شر قدر مستجاب می سازند

جمال آرزویت را خراب می سازند

ز تیرهای سه شعبه جواب می سازند

جهنمی به شما و رباب می سازند

 

نیار اصغر خود را که جای جبران نیست

 

هنوز دخترک ناردانه ی باباست؟

هنوز جای رقیه به شانه ی سیاست؟

نگو که هدیه ی اکبر به گوش او پیداست

درآور از بر گوشش که مشکلش اینجاست

 

به کوفه قیمت یک گوشواره ارزان نیست

 

شنیدی افعی کوفه هزار سر دارد؟

عذاب فتنه دجال بد نظر دارد

ز قول من بگو عباس مشک بردارد

اضافه آورد این راه بد خطر دارد

 

ز چشم شوری اینها مجال جولان نیست

 

بپوش جوشنی آقا بپوش پیرهنی

بگو به زینب اگر شد بیاورد کفنی

بگو به دختر عمویم به شمر رو نزنی

نمی دهد به تو حتی مجال دم زدنی

 

برای رأس تو جز خاک دشت دامان نیست

 

به قصد کشت زدندم به غارتم بردند

به زور و هجمه ی زنجیر اسارتم بردند

حلال کن که به رویش عمارتم بردند

حلال کن که به بزم جسارتم بردند

 

به اضطراب من انگار قصد پایان نیست

 

خدا! به خیر شود ختم، این همه آزار

خدا!به خیر شود ختم، گریه ی بسیار

خدا! به خیر شود ختم، آخر این افکار

عزیز زاده ی زهرا کجا سر بازار؟

 

مجال درک مصیبت به هیچ عنوان نیست

 

علیرضا وفایی

 

*********************

 

کاش می شد کسی سفید کند

پیش ارباب روی مسلم را

ببرد سوی او پیام مرا

بخرد آبروی مسلم را

**

ببرد سویش این خبر را که

کوفه در سر خیال ها دارد

سر بازار نیزه سازی شان

آه خیلی برو بیا دارد

**

کوفیانی که دعوتت کردند

در به روی سفیر تو بستند

کوچه گردیست کار من اما

همه در خانه های خود هستند

**

کاش بودی نگاه میکردی

لبم از تشنگی ترک برداشت

هردری را زدم جواب شدم

مسلمت حال و روز مضطر داشت

**

کاش بودی نگاه میکردی

زیر این ماه راه میرفتم

کوچه در کوچه بغض میکردم

گاه و بیگاه راه میرفتم

**

کاش بودی نگاه میکردی

سهمم از کوفیان خیانت شد

از من بی پناه با سنگ و

آتش و طعنه ها ضیافت شد

**

سر دارالعماره ام اما

فکر خود نیستم به فکر توام

غصه ی غربت تو را دارم

زار و لبریز غم به فکر توام

**

کاش می شد که از همین حالا

زینب و دختر تو برگردد

قبل از اینکه اسیرشان بکنند

سوره کوثر تو برگردد

**

این جماعت به دست های اسیر

پیش مردم طناب میبندند

مشک ها را بگو که پر بکنند

که به روی تو آب میبندند

**

تیرها را سه شعبه میسازند

تا که بهتر سوی هدف بزنند

رسمشان است وقت صید شکار

رقص شادی کنند کف بزنند

**

یوسف کربلا در این فکرم

رحم بر پاره پیرهن نکنند

لال گردد زبان من آقا

پیش زینب تو را کفن نکنند

 

سید پوریا هاشمی

 

*********************

 

از پشیمانی پریشانم، شکسته بال من

بی کسی افتاده همچون سایه ای دنبال من

ماه من! سوزد دل خورشیدی ات بر حال من

 

شب شد و باید بگردم تا سحر در کوچه ها

رد پایم را مگر گیری خبر در کوچه ها

 

شب شد و انگار تکلیف نگاهم روشن است

کوچه ها تاریک گشته، شمع آهم روشن است

اینکه من از شرم رویت روسیاهم، روشن است

 

روشن است آئینه را چشم و چراغ شیشه ها

تیز شد بار دگر بی ریشه ها را تیشه ها

 

آه من با آهن دلها، اگر درگیر شد

شیر افتاد از نفس، حتی نفس شمشیر شد

خواستم منع ات کنم از کوفه، اما دیر شد

 

یوسف راز علی هستی به چاه افتاده ای

پلک، زخم ام می زند، یعنی تو راه افتاده ای

 

کوفه از اصرار من افتاده در انکار من

از هزاران تن به تنهایی کشیده کار من

از جوانمردی مگو! یک پیرزن شد یار من

 

کعبه را آواره کرده نامه ام در دشت ها

آه یحیی! شد فراهم بهر سرها تشت ها

 

آه هست و چاه هست و شِکوه هست و درد هست

آه دور چاه شِکوه، دردهای مرد هست

تا بخواهی در مقابل، خنجر شبگرد هست

 

دست کوفه رو شد و روز و شب اش یکدست شد

شد خیابان، کوچه و آن کوچه هم بن بست شد

 

دیده ام دلواپسی را، بی کسی را، چاره نیست

پس امید آسمانگردی بر این فواره نیست

هیچ جا سرگشته ای چون نایب ات آواره نیست

 

نایب ات آواره شد، راه سفیرت بسته شد!

بازهم کوفه ز خوبی های حیدر خسته شد

 

شهر بیعت با شکستن، شهر حاشا کوفه است!

بار کج در راه کج افتاده، اینجا کوفه است

دست پائین اش مدینه، دست بالا کوفه است

 

دین به دیناری فروشند این نمک نشناس ها

آه، چشم داس ها مانده به راه یاس ها

 

تو به راه افتاده ای و مرگ هم دنبال تو

سنگ می پرسد ز پیشانی مسلم، حال تو

نیزه آماده ست تا آید به استقبال تو

 

گرچه دور از چشم تو زارم، غریبم، بی کسم

تو به راه افتاده ای و مرگ هم... دلواپسم!

 

تکیه باید کرد بر یاد شما در هر بلا

نیست باکی گر بیفتد نایب تو در بلا

«بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا»

 

من که عمری همچو ساحل رو به دریا زیستم

تشنه آب فرات و آب زمزم نیستم

 

می رسد هر لحظه بوی کربلا بر شامه ها

مُهر «باطل شد» زده هنگامه ها بر نامه ها

حق، فروزان تر شده در فتنه ها، هنگامه ها

 

یک نفس، بی آه بودن از سفیرت دور باد

زخم ها بر جامه من وصله های جور باد

 

ردّ پایم بذر نومیدی به خاک کوفه کاشت

تشنه کامی داغ ساحل بر دل دریا گذاشت

سوخت جانم، نایب تو فرصت جبران نداشت

 

من امامِ مسجدی هستم که مأمومش گم است

ساغرم صد تکه شد، اما پریشان خُم است

 

با مژه می روبم و با اشک شویم راه را

آب و جارو می کنم امشب مسیر شاه را

می کشم با رگ رگ خود، بار ثارالله را

 

من جلودارِ گریبان چاکی  خیل توام

ابرِ تو، بارانِ تو، طوفانِ تو، سیلِ توام

 

وام می گیرم گلویی تازه از شمشیرها

واگذارم کوفه را در شبهه ها، تکفیرها

شیرم اما بسته سردسته زنجیرها

 

دست بسته، سرشکسته، خسته، اما مست مست

دست ساقی کو که گیرد همچو ساغر، دست مست

 

تیغ روزم! از غلاف شب برونم کرده ای

زخم های تشنه را مهمان خونم کرده ای

در جنون «السابقون السابقونم» کرده ای

 

عید قربانِ ذبیح ات بود و قحط آب بود

پیش رو قصاب بود و پشت سر قصاب بود

 

جان که از شوق تو پَر گیرد، نمانَد در قفس

سینه ای کز عشق پُر گردد چه داند از نفس

جای عشق و شوق شد این سینه و این جان، سپس

 

یک سر و گردن فراتر رفته ام از دارها

لیک با خاک کف پای تو دارم کارها

 

احمد بابایی

 

*********************

با لب پاره ؛ لب بام ؛ سلامم به شما

تا بگیرد دلم آرام ؛ سلامم به شما

 

آخر از عشق تو راهیّ سر دار شدم

ای علی زاده ببین میثم تمار شدم

 

باز هم شکر زن و بچّه ندیدند مرا

موقعی که وسط کوچه کشیدند مرا

 

هیچ کس نیست دگر دور و بر مسلم تو

بسته شد مثل علی بال و پر مسلم تو

 

سر عباس و پسرهات سلامت آقا

گر شکستند در این کوچه سر مسلم تو

 

قسمت این بود ؛ لبِ تشنه شهیدم بکنند

پیش مرگ جگرت شد جگر مسلم تو

 

لب من خشک و دو چشمم تر و قلبم سوزان

زده اند آتش بر خشک و تر مسلم تو

 

به فدای سر یک موی عزیزان تو باد

جان هر دو پسر دربه در مسلم تو

 

کاش می شد بنویسم که نیایی اینجا

که می آید به سر تو چه بلایی اینجا

 

حاصل این سفرت بی علی اصغر شدن است

بی برادر شدن و بی علی اکبر شدن است

 

همه ی ترسم از این است که مضطر بِشَوی

مثل این نائب دل سوخته ؛ بی سر بِشَوی

 

وای اگر گَرْد بر آیینه ی تو بنشیند

شمر با چکمه روی سینه ی تو بنشیند

 

وای اگر کار به توهین و جسارت بکشد

وای اگر خواهرتان بار اسارت بکشد

 

وای اگراهل و عیال تو زمین گیر شوند

دخترکهات پس از رفتن تو پیر شوند

 

بدنم نقش زمین است میا کوفه حسین

خواهش مسلمت این است میا کوفه حسین

 

محمدقاسمی

 

*********************

جار و جنجالی عذاب آور به گوشم میرسد

نعره مستانه لشکر به گوشم میرسد

 

هر دقیقه کوفه از این رو به آن رو میشود

تا صدای سکه های زر به گوشم میرسد

 

این جماعت کینه دارند از عمو جانم علی

نا سزاها از روی منبر به گوشم میرسد

 

از دو ماه پیش که مهمان کوفی ها شدم

ضربه های پتک آهنگر به گوشم میرسد

 

تا که نزدیک دکان تیر سازی میشوم

خنده های حرمله بهتر به گوشم میرسد

 

یک عمود آهنی را هم سفارش داده اند

نقشه پاشیدن یک سر به گوشم میرسد

 

روی مرکب هایشان خُرجین ها را چیده  اند

حرف غارت کردن معجر به گوشم میرسد

 

تا جهاز نو عروسان بیشتر کامل شود

وعده آوردن زیور به  گوشم می رسد

 

من اگر چه نیستم در عصر عاشورای تو

ناله جانسوز یک مادر به گوشم میرسد

 

قبل مقتل رفتنت انگشترت را در بیار

صحبت انگشت و انگشتر به گوشم میرسد

 

اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید

 

*********************

گرچه از عشق دم به دم خواندیم

با دل خون و قد خم خواندیم

از غریبی شاه غم خواندیم

روضه ای را همیشه کم خواندیم

 

که خود مسلم است گریانش

روضه ی غصه های طفلانش

 

دو پسر نه دو آفتاب و قمر

طفل نه مرد عشق مرد خطر

دانش آموز درس عشق پدر

که شفیع اند هر دو در محشر

 

باب حاجات عالمند این دو

سفره دار محرمند این دو

 

دست دنیا قرارشان را برد

خوشی روزگارشان را برد

با یتیمی وقارشان را برد

جبر چون اختیارشان را برد

 

دردهاشان بدون درمان شد

جای این دو یتیم زندان شد

 

بعد زندان اسیر درد شدند

مثل یک شعله سرخ و زرد شدند

چون که از اهل شهر طرد شدند

گریه کردند و کوچه گرد شدند

 

دل پرسوز و آه آوردند

به غریبه پناه آوردند

 

تا که شب طی شد و سحر آمد

نانجیبی به قصد سر آمد

پی ذبح دو خون جگر آمد

خواب بودند و بی خبر آمد

 

میزبان راه آسمان را بست

دستهای دو میهمان را بست

 

برد تا اینکه ناله ها بزنند

خسته و بی رمق صدا بزنند

یا اخا یا اخا اخا بزنند

با لب تشنه دست و پا بزنند

 

سرشان را جدا به سرعت کرد

بهر یک کیسه زر جنایت کرد

 

تشنه جان داده‌اند، مضطر نه

نیمه جان زیر پای لشگر،نه

پیش چشمان خیس خواهر،نه

درتقلای پشت خنجر، نه

 

سر این دو عزیز دردانه

رفت تا قصر ابن مرجانه

 

گرچه پاره ست پیرهن ها شان

معبر سُم نشد بدن ها شان

خاک صحرا نشد کفن ها شان

نیزه کاری نشد دهن ها شان

 

نیزه باران ز چهارسو نشدند

ته گودال زیر و رو نشدند

 

سید پوریا هاشمی

*********************

در دل زخمی خود درد نهانی دارم

دیده خون شده و اشک فشانی دارم

 

در همین شهر خودم فاتحه ام را خواندم

بی کسم در دل شب فاتحه خوانی دارم

 

سنگ هاشان به لبت چشم طمع دوخته اند

از همین مسئله دائم نگرانی دارم

 

بس که من در زدم و سنگ نثارم کردند

نه دگر حوصله نه تاب و توانی دارم

 

لب من خون و دلم خون و دو چشمم خون است

عاشقی هستم و از عشق نشانی دارم

 

هر چه من نامه نوشتم به حضورت نرسید

گرچه مسولیت نامه رسانی دارم

 

شدم آواره که در کوفه غمت را بخرم

سر خود را به هوایت سر داری ببرم

 

چشم این قاصدک سوخته ات گریان است

غربتم بغض شده بین گلو پنهان است

 

شرم دارم که بگویم که چه با من کردند

به قناره بدن بی سرم آویزان است

 

کوفیان رسم و رسومات عجیبی دارند

غارت و کشته شدن عاقبت مهمان است

 

به سر پنجه یشان زلف گره خواهدخورد

بی هوا ضربه زدن عادت نامردان است

 

همه در سنگ زدن خوب مهارت دارند

غالباً ضربه شان هم به لب و دندان است

 

کوفیان مرد ندارند به میدان ببرند

مسلم بی کس تو مرد همین میدان است

 

شده امروز سکوتم همه ی فریادم

قطره اشکم و از چشم همه افتادم

 

زخم بال و پر مسلم به فدای پرتو

چشمهای تر من قاصد چشم تر تو

 

من سر بام به گودال تو می اندیشم

به لبم روضه ی صد پارگی پیکر تو

 

زرهم رفته! فدای نخی از پیرهنت

وای من از تن عریان شده و پرپر تو

 

دخترم را اگر اینجا به کنیزی بردند

غم مخور دختر من سهم غم دختر تو

 

اهل این شهرِ بلاخیز همه بد نظرند

نگرانم به خدا از گذر خواهر تو

 

سر دروازه اگر چه سرم آویزان است

هرچه آمد به سرم باز فدای سر تو

 

سهم خود را نوک نیزه ز سرت خواهد برد

سنگ این شهر دقیقاً به لبت خواهد خورد

 

مسعود اصلانی


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مناجات اميرالمومنين(م نتظران ظهور) و آدرس monajat1385.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان